Darham ، اینجا همه چی درهمه!!!

Darham ، اینجا همه چی درهمه!!!
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان Darham,اینجا همه چی درهمه و آدرس dhm.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





لینک های مفید

ما همه مان تنهائيم ، نبايد گول خورد . زندگي يك زندان است ، زندان هاي گوناگون . ولي بعضي ها به ديوار زندان صورت مي كشند و با آن خودشان را سرگرم مي كنند . بعضي ها مي خواهند فرار كنند ؛ دستشان را بيهوده زخم مي كنند . و بعضي ها هم ماتم مي گيرند . ولي اصل كار اين است كه بايد خودمان را گول بزنيم . هميشه بايد خودمان را گول بزنيم ، ولي وقتي مي آيد كه آدم از گول زدن خودش هم خسته مي شود ...

                                            دژ / 1311 )

نفسم پس مي رود ، از چشم هايم اشك مي ريزد ، دهانم بدمزه است ، سرم گيج ميخورد ، قلبم گرفته ؛ تنم خسته - كوفته - شل و بدون اراده در رختخواب افتاده ام .

هزار جور فكرهاي شگفت انگيز در مغزم مي چرخد ، مي گردد . هيچكس نمي تواند پي ببرد . هيچكس باور نخواهد كرد . به كسيكه دستش از همه جا كوتاه بشود مي گويند : برو سرت را بگذار بمير .

اما وقتي كه مرگ هم آدم را نمي خواهد ، وقتي كه مرگ هم پشتش را به آدم مي كند ، مرگي كه نمي آيد و نمي خواهد بيايد ... !

همه از مرگ ميترسند ، من از زندگي سمج خودم .

چقدر هولناك است وقتي كه مرگ آدم را نمي خواهد و پس مي زند !

كسي تصميم به خودكشي نمي گيرد ، خودكشي با بعضي ها هست . در خميره و در سرشت آنهاست ، نمي توانند از دستش بگريزند .

اين سرنوشت است كه فرمانروائي دارد . ولي در همين حال اين من هستم كه سرنوشت خودم را درست كرده ام . حالا ديگر نمي توانم از دستش بگريزم ، نمي توانم از خودم فرار بكنم . باري ، چه ميشود كرد ؟ سرنوشت پر زورتر از من است .

چه هوس هايي به سرم ميزند ! همينطور كه خوابيده بودم دلم مي خواست بچه كوچك بودم .

نمي دانم چه مي نويسم . تيك تاك ساعت همينطور بغل گوشم صدا مي دهد . مي خواهم آنرا بردارم از پنجره پرت كنم بيرون . اين صداي هولناك كه گذشتن زمان را در كله ام با چكش ميكوبد !

آري ، سرنوشت هر كسي روي پيشاني اش نوشته شده ، خودكشي هم با بعضي ها زائيده شده .

من هميشه زندگاني را به مسخره گرفتم . دنيا ، مردم ، همه اش به چشمم ، يك بازيچه ، يك ننگ ، يك چيز پوچ و بي معني است .

هر چه فكر مي كنم ادامه دادن به اين زندگي بيهوده است . من يك ميكروب جامعه شده ام . يك وجود زيان آور ؛ سربار ديگران . گاهي ديوانگي ام گل مي كند ، مي خواهم بروم دور ، خيلي دور ؛ جايي كه خودم را فراموش بكنم . فراموش بشوم ، گم بشوم ، نابود بشوم ، ميخواهم از خودم بگريزم ، بروم خيلي دور .

خوب بود كه آدم با همين آزمايش هايي كه در زندگي دارد ، مي توانست دوباره به دنيا بيايد و زندگاني خودش را از سر نو اداره بكند !  اما كدام زندگي ؟ آيا در دست من است ؟ چه فايده اي دارد ؟

يك قواي كور و ترسناكي بر سر ِ ما سوارند ، كساني هستند كه يك ستاره شومي ، سرنوشت آنها را اداره مي كند ، زير بار آن خرد مي شوند و مي خواهند كه خرد بشوند ...

ديگر نه آرزويي دارم و نه كينه اي . آنچه كه در من انساني بود از دست دادم ، گذاشتم گم بشود . در زندگاني آدم بايد ، يا فرشته بشود يا انسان و يا حيوان . من هيچكدام از آنها نشدم . زندگاني ام براي هميشه گم شد . من ، خودپسند ، ناشي و بيچاره به دنيا آمده ام . حال ديگر غيرممكن است كه برگردم و راه ديگري در پيش بگيرم . ديگر نمي توانم دنبال اين سايه هاي بيهوده بروم ، با زندگاني گلاويز بشوم ، كشتي بگيرم . شماهايي كه گمان مي كنيد در حقيقت زندگي مي كنيد ، كدام دليل و منطق محكمي در دست داريد ؟

من ديگر نمي خواهم نه ببخشم و نه بخشيده بشوم . نه به چپ بروم نه به راست . مي خواهم چشمهايم را به آينده ببندم ؛ و گذشته را فراموش بكنم .

نه ، نمي توانم از سرنوشت خودم بگريزم . اين فكرهاي ديوانه ، اين احساسات ، اين خيال هاي گذرنده كه برايم مي آيد ، آيا حقيقي نيست ؟ در هر صورت خيلي طبيعي تر و كمتر ساختگي به نظر مي آيد تا افكار منطقي من .

گمان مي كنم آزادم ؛ ولي جلو سرنوشت خودم نمي توانم كمترين ايستادگي بكنم . افسار من به دست اوست ؛ اوست كه مرا به اينسو و آنسو مي كشاند . پستي ؛ پستي زندگي كه نمي توانند از دستش بگريزند ، نمي توانند فرياد بكشند ، نمي توانند نبرد بكنند ، زندگي احمق .

حالا ديگر نه زندگاني ميكنم و نه خواب هستم . نه از چيزي خوشم مي آيد و نه بدم مي آيد . من با مرگ آشنا و مأنوس شده ام ، تنها چيزي است كه از من دلجوئي مي كند . ديگر به مردگان حسادت نمي ورزم ، من هم از دنياي آنها به شمار مي آيم . من هم با آنها هستم ، يك زنده به گور هستم ...

خسته شدم ، چه مزخرفاتي نوشتم ؟ به خودم مي گويم : برو ديوانه . كاغذ و مداد را دور بينداز ، بينداز دور . پرت گويي بس است . خفه شو ، پاره بكن . مبادا اين مزخرفات به دست كسي بيفتد . چگونه مرا قضاوت خواهند كرد ؟  اما من از كسي رو دربايستي ندارم . به چيزي اهميت نمي گذارم ، به دنيا و مافيهايش مي خندم . هر چه قضاوت آنها درباره من سخت بوده باشد ، نمي دانند كه من بيشتر خودم را سخت تر قضاوت كرده ام . آنها به من مي خندند ، نمي دانند كه من بيشتر به آنها مي خندم .

( زنده به گور / 1308 )

آه ... مثل اينكه ديگر نفس كشيدن از يادم رفته باشد .

بله ، ما همه مان تنهائيم ، نبايد گول خورد . زندگي يك زندان است ، زندان هاي گوناگون .

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه
برچسب‌ها: صادقصادق هدايتزنده به گور
[ ] [ ] [ ali ]
.: Weblog Themes By skin 98 :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
لینک های مفید
امکانات وب